روسها و پوتينيسم

اقتدارگرايي در روسيه پيشينهاي به قدمت تاريخ دارد. اگر شوخي كوچكي را كه خروشچف پس از مرگ استالين با كادر رهبري حزب كمونيست شوروي كرد در نظر نگيريم، ماههاي پاياني دوران تصدي گورباچف بر حزب كمونيست تا به قدرت رسيدن پوتين در روسيه نوين، تنها مقطعي در تاريخ است كه ميتوان گفت روسيه حكومت اقتدارگرا نداشته است. البته اين به معناي داشتن دمكراسي در اين برش از تاريخ روسيه نيست. همانگونه كه ميدانيد، روسيه در اين سالها، هرج و مرج سياسي ـ اقتصادي ناشي از فروپاشي اتحاد شوروي تا گذار به «اقتدارگرايي مدرن» پوتين را تجربه ميكرد؛ مرحلهاي بسيار حساس و سرنوشتساز كه تجارب كسب شده در روزهاي عبور از آن، تأثير عميقي بر شيوه كنوني حكومت روسيه گذاشته است.
دنياي غرب به ويژه آمريكا و كشورهاي قدرتمند اتحاديه اروپا امروزه نه فقط از منتقدان جدي نگرش حكومتي پوتين هستند، بلكه آشكارا از قرار گرفتن مجدد او در رأس هرم قدرت در كرملين ابراز نگراني و براي جلوگيري از آن هزينه ميكنند، اما كمتر كسي ميتواند منكر اين واقعيت شود كه جهان غرب، خود بيشترين تأثير را در ظهور «پوتينيسم» در روسيه داشته است.
در اينجا ضرورت دارد كه براي بررسي رفتار غرب در مواجهه با روسيه پس از جنگ سرد، گريز كوچكي به گذشتهاي نه چندان دور بزنيم. قابل كتمان نيست كه «پروسترويكا» و «گلاسنوست» آقاي گورباچف، توان يا بهتر بگوييم، ظرفيت اصلاح و بازسازي حزب كمونيست را نداشت. دلايل بيشماري را از جنبههاي داخلي و خارجي ميتوان در اين مورد عرضه كرد كه در اين مجال نميگنجد، اما يكي از وجوهي كه نميتوان از آن گذشت، يورش بيمحابا و شتابزده غرب براي خلع سلاح همهجانبه رقيب ديرين، آن هم در شرايطي بود كه ميشد با اندكي آيندهنگري و خودداري از لگدمال كردن غرور ملي يك ابرقدرت شكست خورده، از يك دشمن تاكتيكي، دوستي استراتژيك ساخت.
تلاش صادقانه، اما بدون نتيجه گورباچف براي ايجاد اصلاحات و تجديد ساختار حزبي كه تمامي قابليتهاي خود را براي مديريت جامعهاي مانند روسيه، در فضاي رقابتي پرهزينه با غرب از دست داده بود، همزمان شد با سلطه راستگرايي افراطي «ريگانيسم» و «تاچريسم» بر تفكر سياسي جهان غرب و فرو ريختن سنگرهاي پيمان ورشو بدون شليك يك گلوله.
اينجا نقطه آغاز حركت عموماً ميليتاريستي غرب به سوي شرق براي جلوگيري از تجديد حيات ابرقدرت مضمحل شده بود. جوامع ناآشنا با زيستن در شرايط نوين، با جهاني مواجه شدند كه در آن سرمايه حرف اول و آخر را ميزد و در اين شبكه مخوف «پول، قدرت و سلاح»، جايي براي انسانهايي كه به آنها قبولانده بودند ابرقدرتند، اما ابرقدرتهايي كه چيزي در جيب ندارند، وجود نداشت.
روسها براي نخستينبار مجبور به مقايسه خود با ديگران، به ويژه غربيها شدند. از شكوه و جلال سياسي پوشالين گذشته، فقط حق وتو مانده بود و خاطراتي كه با هيچكدام، نه ميشد شكم را سير كرد و نه مانع حس حقارتي شد كه ملت روس در برابر نگاه جوامع غربي از آن رنج ميبردند.
هيچ ملتي در چنين شرايطي به چيزي جز احياي غرور ملي و كسي كه بتواند آن را پي افكند، رأي نميدهد.
رهبران غربي كه «بوريس يلتسين» را تشويق به شليك تير خلاص به مغز اتحاديه شوروي كردند و به او قبولاندند كه «آينده» يعني دويدن بيوقفه و چشم بسته به دنبال قطار پرسرعت سرمايهداري غرب، پيشبيني نميكردند كه بحرانهاي نظامي، سياسي، اجتماعي، اقتصادي و حتي قومي، به شكلي در روسيه فوران كند كه كنترل آن براي سامان يافتهترين و مقتدرترين دولتها غيرممكن باشد، چه رسد به دولتي كه تمامي عصبهاي ارتباطياش با ملت، تقريباً قطع شده بود و حتي توان پاسخگويي به مشكلات روزمره مردم را نداشت.
تقريباً همزمان با بروز تنشهاي ياد شده در روسيه، آمريكا و متحدانش براي ارائه تعريف جديدي از قطببندي جهاني و طراحي راهبرد نوين ناتو براي ايفاي نقش در صحنه روابط بينالملل، البته با قواعد جديد بازي، وارد عمل شدند.
عضوگيريهاي اتحاديه اروپا و ناتو از ميان همپيمانان سابق و جمهوريهاي تازه استقلال يافته، يعني آنچه كه تحت عنوان «گسترش ناتو به سوي شرق» وارد قاموس روابط بينالملل شد، تأثيري غيرقابل انكار در ظهور پوتين در صحنه سياسي روسيه داشت؛ يك عنصر پولادين امنيتي با تمام ويژگيهاي روسي كه يكي از شانسهاي بزرگ بوريس يلتسين براي جلوگيري از فروپاشي كشور بود.
يلتسين در فاصله سالهاي 91 تا 99 تبديل به يكي از چهرههاي جذاب غرب شد، چرا كه خواسته يا ناخواسته فضايي سياسي را در روسيه ايجاد كرده بود كه با در نظر گرفتن استانداردهاي روسي، ميشد گفت كه داراي حيات است.
ايراد كار در روسيه تحت كنترل يلتسين اينجا بود كه احزاب با شتابزدگي شكل ميگرفتند و پيش از آنكه بتوانند در جامعه ريشه بدوانند، وارد مبارزه سياسي براي كسب قدرت ميشدند. مردم احزاب خلقالساعه را نميشناختند و فقط ميديدند كه حضور آنها بيش از آنكه به ايجاد يك حيات سياسي معقول در كشوري كمك كند كه به درستي با شيوههاي زندگي در فضاي آزاد سياسي آشنا نبود، به تشويش اجتماعي ـ سياسي ميانجامد.
اين در حالي بود كه از بنيانهاي اقتصادي كشور جز ويرانهاي باقي نمانده بود و روسيه در بستر بيماريهاي مخوفي دست و پا ميزد كه جنگ چچن فقط يكي از آنها محسوب ميشد.
اما يك عامل بسيار مهم در پيدايي نارضايتي عمومي از شرايط اداره كشور در اواخر دوره حكومت يلتسين وجود داشت كه نبايد به سادگي از كنار آن گذشت: «فقر ناشي از نابساماني مديريتي».
نكته درخور توقف دراينجا، فرصتي بود كه مردم روسيه در ابتدا به يلتسين و دموكراسي به سبك غرب دادند.
هيچكس در جهان بيرون از شوروي به درستي از سطح رفاه عمومي در زمان حكومت كمونيستها اطلاع نداشت، تنها پس از كنار رفتن پرده آهنين و برقراري ارتباط روسها با جهان خارج بود كه آنها از شرايط متفاوت حال و گذشته سخن گفتند. فقر ناشي از سوء مديريت و بحرانهاي غير قابل كنترل از همان سالهاي نخست سقوط كمونيسم وارد جامعه شده بود، اما مردم با نجابتي مثال زدني آن را تا آخرين روزهاي حكومت يلتيسن تحمل كردند، اما چرا؟ به رغم تصورات بسياري از آگاهان مسائل روسيه كه جواب اين سئوال را پيچيده ميكردند پاسخ چندان دشوار نبود: «اميد به آينده».
اجازه بدهيد خاطرهاي نقل كنيم كه هرچند در زمان خود براي تعميم دادن به كل روسيه جامعيت نداشت، اما روزنهاي بر ذهن ميليونها روس بود كه فروپاشي كمونيسم را پلي به سوي آينده روشن ميديدند.
در سال 1376(1997) سفري كاري به روسيه داشتم و براي پوشش خبري، چند نوبت به وزارت خارجه اين كشور مراجعه كردم. در اين مراجعات متعدد با خانم مسني برخورد ميكردم كه پالتو مراجعين را در طبقه همكف ميگرفت و به آنها يك ژتون فلزي كه شماره اي
بر آن حك شده بود، ميداد. مراجعين بايد هنگام خروج از ساختمان با برگرداندن آن ژتون پالتوي خود را پس ميگرفتند. يك روز كه پيش از شروع كنفرانس خبري در سالن، انتظار شروع برنامه را ميكشيدم، با دشواري سرصحبت را با اين خانم گشودم. استاد بازنشسته رشته زيست شناسي دانشگاه مسكو بود.
با سختي بسيار اين شغل دون شـأن خود را يافته بود تا به كمك خانواده پرشمارش بپردازد. ميگفت كه در سه روز گذشته فقط نخودفرنگي براي سد جوع داشتهاند و تمامي وسايل زندگي خود را جز يك پيانو و كتابهايشان فروختهاند.
از زندگي مرفه خود در دوران كمونيستها نيز چيزهايي گفت، اما در پايان صحبتهايش با جديتي حيرتانگيز گفت كه هرگز نميخواهد وضع به گذشته بازگردد، چرا كه فرزندانش امروز با تمامي سختيها، به آينده اميدوارند.
اين تمام انگيزه مردم روسيه براي تحمل شرايطي بود كه ميتوان سختي آن را با مقايسه دو عدد، تا حدي درك كرد: «5743 روبل، برابر با يك دلار». اجازه بدهيد قبل از ورود به عصر پوتين، تمامي نظرم را در مورد دكترين او در يك جمله خلاصه كنم:« پوتين، اميد مردم روسيه به آينده در سايه دموكراسي را با اميد برگشت به اقتدار گذشته عوض كرد.»
اصولاً رويكرد يك ملت به شعارهاي اقتدار گرايانه يك سياستمدار، ريشه در چيزي جز احساس ناامني و بيشتر ازآن، احساس حقارت ملي ندارد.
براي من هميشه سئوال بوده است كه اگر روسها ميخواستند ابر قدرت بمانند، چرا كمونيسم را نابود كردند و اگر خواهان دموكراسي و آزادي هستند، چرا پوتينيسم را برگزيدند؟ چه رخ داد كه روسها پس از مدتي كوتاه، براي روزهاي سياه دوران كمونيسم هم دلشان تنگ ميشد؟
اين تغيير نگرش ملي ريشهاي، آن هم طي كمتر از 10 سال، پديدهاي رايج در جهان سياست نيست و شايد فقط روسها بتوانند به آن پاسخ دهند، اما به باور من، يافتن پاسخي مناسب براي اين پرسش، براي تاريخ روسيه اهميت فراواني دارد.
بيترديد روسها نيز براي جواب دادن به اين سئوال با موارد متعددي از تناقض مواجه ميشوند. در نخستين گام بايد پذيرفت كه يك ملت بزرگ، ميتواند گرسنگي را تحمل كند، اما تاب تحقير را نميآورد و اين برگ برنده طلايي پوتين بود.
برخورد با تناقضها براي مردم روسيه از زماني آغاز ميشود كه وارد عصر پوتينيسم ميشوند. اين طليعه عصري سياسي در روسيه است كه بايدآنرا اقتدارگرايي مدرن ناميد.
البته قبل از پوتين به دو نام بسيارمهم در صحنه سياسي روسيه بر ميخوريم كه دو دكترين را پس از فروپاشي شوروي به تجربه و خطا گذاشتند، و هر دو با آمدن پوتين كناررفتند، اما به هيچ عنوان نميتوان گفت كه دكترين آنها به طور كامل در روسيه به بنبست رسيد.
«آندري كوزيرف» و «يوگني پريماكف» كه به رغم تمامي خوشبينيهايشان نسبت به همكاري غرب براي ساختن روسيهاي جديد و اتحادي جهاني، بدترين ضربات را از همين ناحيه خوردند.
به رغم تصور بسياري، گرايش به غرب، پديده نويي در تاريخ روسيه نيست و نشانههاي آن از عصر «پتركبير» به اين سو در روسيه مشاهده ميشود. آنها حتي براي غربگرايي، واژه خاص «زاپادنيكي» را در قاموس خود دارند.
روسيه تا پيش از فروپاشي شوروي، خود همواره يكي از سيستمهاي قدرتمند تنظيم كننده مناسبات جهاني بوده است (بدون در نظر گرفتن كيفيت نازل ميكروارگانيسمهاي عضو اين سيستم و نقص در پيوندهاي ارگانيك سطوح زيرين با راس هرم) اما پس از سقوط شوروي، روسيه بايد جايگاهي تازه براي خود در نظمي نوين تعريف ميكرد كه اين نظم حاضر به پذيرش ديدگاههاي آمارنگرايانه مسكو به عنوان يك ابرقدرت نبود و بايد پذيرفت كه روسيه ظرفيتهاي اشغال چنين جايگاهي را نيز در عرصه جديد مناسبات جهاني نداشت.
در چنين شرايطي بود كه نظريه پردازان تازه وارد گود شده سياست خارجي روسيه به ارائه گفتمانهايي براي وارد كردن كشورشان به جهان تازه پرداختند.
آندري كوزيرف، نخستين وزير خارجه روسيه، نماينده گروه كوچك، اما پر نفوذ «يوروآتلانتيست»هايي بود كه به همگرايي با غرب ميانديشيدند و معتقد بودند پيوندي طبيعي ميان روسيه (به عنوان بخشي از جهان مسيحي) و غرب وجود دارد كه با تكيه بر آن ميتوان امنيت و منابع دوجانبه را بدون برتري جويي و تحميل استانداردها به يكديگر، تامين كرد. او بسيار مايل بود روسيه را بخشي از هويت اروپا ببيند و اين هويت را براي روسيه كسب كند، اما مشكل اينجاست كه روسها به سرعت همه چيز را ايدئولوژيزه ميكنند و معمولاً يافتن نقايص آرمان، براي آرمانگرايان دشوار است. رقبا و مخالفان ايدههاي كوزيرف در قالب احزاب كمونيست و مليگرا رشد يافتند، شرايط اقتصادي بيش از پيش بحراني شد و مهمتر از همه، وعدههاي عملي نشده غرب براي كمك به روسيه، فرصت هرگونه تحقق را از راهبرد كوزيرف گرفت. حال نوبت به انديشه «يوروآسياييسم» رسيده بود تا بخت خود را در عرصه سياست خارجي روسيه بيازمايد.
«يوگني پريماكف» در سال 1996 وزير خارجه شد و با اين انگيزه تفكر يوروآسياييسم را نمايندگي كرد كه بتواند موازنهاي ميان شرقگرايي و غربگرايي در سياست خارجي روسيه ايجاد كند. به باور او حفظ مناسبات با شرق و جنوب ميتوانست به استحكام مسكو در سخن گفتن با غرب درباره امنيت و منافع ملي كمك كند. پريماكف بود كه گفت عرصه جديد روابط بينالملل نيازمند نظام چند قطبي جهاني است و روسيه چارهاي ندارد مگر آنكه بار ديگر «موازنه قدرت» را جايگزين «موازنه منافع» كند، چون با وجود عقبماندگيهايش در صحنه رقابتهاي منطقهاي و جهاني، نميتواند بدون كسب قدرت، به منافع بينديشد.
از نگاه يوروآسياييستها، مسكو در شرايط نامطلوب اقتصادي ـ سياسي خود، نبايد اجازه ميداد نظم تازهاي بر جهان حاكم شود كه روسيه را به انزوا بكشاند و بهترين روش براي حصول چنين نتيجهاي، تعامل با غرب و نهادهاي جهاني آن از يكسو، احياي ديپلماسي مثبت در آسيا و خاورميانه از سوي ديگر، با محوريت پرهيز از تقابل با هر دو طرف بود. پريماكف در اين راه بسيار تلاش كرد، اما بايد معترف بود كه روسيه در دهه 90 ميلادي نتوانست سر و سامان مناسبي به مكانيسم تصميم سازي و تعيين راهبردهاي خود، چه در داخل و چه در خارج بدهد و طبعاً سياست خارجي از اين آفت آسيب بيشتري ديد.
روسيه با تنشهاي داخلي، متغيرهاي غيرقابل پيشبيني موثر بر نحوه تصميمگيري و اتخاذ راهبردهاي عموماً غير عملياش كه تبديل به يك خصيصه تاريخي شده بود، جهان خارج را گيج و به ويژه غرب را بيشتر وسوسه ميكرد تا با مسكو مانند شواليهاي از اسب افتاده رفتار كند.
تير خلاص را به جمجمه يوروآسياييستهاي روسيه، گسترش موج ناتو به شرق و رسيدن دامنه آن حتي به تفليس و باكو، جنگ يوگسلاوي سابق و البته، بحران فزاينده اقتصادي شليك كرد. پايان دهه 90، صداي گامهاي مليگرايان را كه پشت سر پوتين حركت ميكردند به گوش مردم روسيه رساند. براي بسياري از روسها اين پايان رويايي بود كه خيلي زود به كابوس تبديل شد و اينك پوتين ميآمد تا ملت را با تمامي روياها و كابوسهايش از خواب بيدار كند.
پوتين عاليترين نمونه سياستمداري است كه پذيرفت «مقبولات بايد با مقدورات همخواني داشته باشد». او ميدانست كه اگر بخواهد به جاهطلبيهاي البته حساب شده خود جامه عمل بپوشاند، بايد توان آن را داشته باشد. نخستين مرحله،اعتراف به ضعفها و كاستيها بود كه پوتين از اعتراف به آنها كوچكترين ابايي نداشت و جسورانه به شكستهاي اقتصادي و سياسي كشورش و دلايل پديد آمدن آنها اعتراف كرد و همين سبب شد كه حتي دشمنانش او را جزو پراتيكترين رهبران تاريخ روسيه بدانند.
احياي اقتصاد، ورود شايسته به عرصه رقابت جهاني و كسب جايگاه به عنوان قدرت جهاني، محور برنامههاي او از سال 2000 به بعد بود كه راه رسيدن به آن را از منظر خود، در سند «روسيه در آستانه هزاره جديد» ارائه كرد.
او نقش تعيينكنندهاي براي عامل اقتصاد در راهبردهاي داخلي و خارجي قائل شد و حتي جهت سياست خارجي كشور را به سمت اقتصاد تنظيم كرد، اما براي توفيق در اين عرصه، بايد وارد محيط رقابت دشوار جهاني ميشد.
چگونهميشد از محدوديتهاي پديد آمده براي روسيه در صحنه روابط بينالملل، فرصتي براي تبديل شدن به قدرتي ساخت كه منافع خود را در كنار رقباي بينهايت توانمند، تامين كند؟ پاسخ پوتين براي اين پرسش «سازگاري و امتيازگيري» بود. او چشمان خود را به روي اشغال عراق و افغانستان، گسترش موج نفوذ ناتو به شرق و حتي پشت پا زدن آمريكا به پيمان «ABM» بست، اما اين سياست پرهيز از برخورد، باعث نشد كه پوتين براي بازسازي نظامي روسيه مثل ريگ پول خرج نكند، به استقرار سيستمهاي تدافعي موشكي نپردازد، صادرات تسليحاتي روسيه را به مرز سرسامآوري نرساند و با وارد شدن بدون واهمه به جنگ انرژي، روسيه را در اندك زماني به غول انرژي جهان تبديل نكند.
رشد روزافزون بهاي انرژي نيز در اين سالها (2000ـ 2005) به كمك او آمد تا سر و ساماني به وضعيت نامطلوب اقتصادي
كشور بدهد.
ادامه دارد
منبع: روزنامه اطلاعات